**هر لحظه بی آنکه تو بدانی دوستت داشتم**

من میدونم دیگه نیستی تو بیادم

                

                                                

نوشته شده در یک شنبه 17 ارديبهشت 1398برچسب:,ساعت 12:28 توسط ازگند| |

                                  دلم گرفته و به کنج این شب بی مهتاب و خاموش

                                      تکیه زده است.

                                   نه ستاره ها ، که همیشه مهربان بودن

                                    و نه ماه ، با آن مهتابی زیبا

                       امشب نمی توانند پاسخگوی گونه های خیس من باشند.

 

                           بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.com 

نوشته شده در شنبه 16 ارديبهشت 1398برچسب:نگفتی از چی دل خوری,ساعت 21:26 توسط ازگند| |

 عزیزم گفت بد نبود وبلاگت(یعنی خراب است پس ببخشید بابت وقتی که با ما صرف کردید)

    خدا حافظ

دیگه ارزشی برام نداری 

وبلاگم -خاطراتم

نوشته شده در چهار شنبه 30 اسفند 1391برچسب:,ساعت 1:44 توسط ازگند| |

 

 

حکایت دادن شارژ به دخترا.. !!!

 


 

10000ریالی: مرسی عزیزم (تو دلش ای گدا) :x

 


 

20000ریالی: ای جانم مرسی گلم دستت درد نکنه :x

 


 

50000ریالی: وای ممنون عشقم،خیلی میخامت نفس منی تو،بیا این بوس برای تو .. :x @};-

 


 

100000 ریالی: الهی من فدات بشم تو زندگی منی،عمر من، خیلی ممنون عشقم ،همه کسم،میمیرم

 

برات،بیا بغلم،کجایی بیا ببینمت دلم برات یه ذره شده...:x @};- >< z

 

 


200000 ریالی: کسی اینقدرا دیگه خر نشده از اینا بخره!

                             

درد دل پسرا :(البته کسی نیست که کوش کنه)

خرج عروسی رو که ما پسرا میدیم اونوقت میگن عروسی !

خونه ام که ما پسرا میگیریم میشه خونه ی عروس !

از اون بدتر جونت درمیره کار میکنی یه ماشین میخری اونم میشه ماشین عروس !

دیگه بدتر ۴روز دیگه بچه خواهرت به مامانش میگه مامان مامان بریم خونه زن دایی اینا !

... اون وقت دخترا میگن حقشون ضایع شده …

نوشته شده در سه شنبه 29 اسفند 1391برچسب:,ساعت 22:45 توسط ازگند| |

خاطرات يك دختر:

18سالگی: کاش به این پسره که تو راه مدرسه هی میگفت پیس پیس پا میدادم

25سالگی: کاش واسه اون یارو بی افم که جلو پام ترمز کرد ناز نمیکردم

35سالگی: کاش واسه پسره همسایه پش چش نازک نمیکردم

40سالگی: کاش زنه اون پسر کارمنده میشدم که خیلی عالی بود فقط بهانه کردم چرا کارخونه دار نیس

50 سالگی: کاش وقتی مامانه مرجان مُرد زنه بابای مرجان میشدم

60سالگی: کاش مامان بزرگه مرجان میمرد لااقل

70سالگی: کاش عزرائیل زن میگرفت


خلاصه اينا همش ادامه داره

درسته؟ نع درسته؟

نوشته شده در سه شنبه 29 اسفند 1391برچسب:,ساعت 22:43 توسط ازگند| |

                                 

” جان بلانکارد ” از روی نیمکت برخاست لباس ارتشی اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد . او به دنبالدختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ . از سیزده ماه پیش دلبستگی‌اش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا, با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود, اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشتهایی با مداد, که در حاشیه صفحات آن به چشم می‌خورد .دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت در صفحه اول ” جان” توانست نام صاحب کتاب را بیابد: “دوشیزه هالیس می نل” . با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند.
” جان ” برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد . روز بعد جان سوار کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود .در طول یکسال و یک ماه پس از آن , آن دو به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند . هر نامه همچون دانه ای بود که بر خاک قلبی 
حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد .

” جان ” درخواست عکس کرد ولی با مخالفت ” میس هالیس ” روبه رو شد . به نظر هالیس اگر ” جان ” قلبا به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد . ولی سرانجام روز بازگشت ” جان ” فرارسید آن ها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند : ۷ بعد الظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک . هالیس نوشته بود : تو مرا خواهی شناخت از روی گل سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت .
بنابراین راس ساعت ۷ بعدالظهر ” جان ” به دنبال دختری می گشت که قلبش را سخت دوست می داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بود . ادامه ماجرا را از زبان خود جان بشنوید :
” زن جوانی داشت به سمت من می‌آمد, بلند قامت و خوش اندام, موهای طلایی‌اش در حلقه‌های زیبا کنار گوش‌های 
ظریفش جمع شده بود , چشمان آبی رنگش به رنگ آبی گل ها بود , و در لباس سبز روشنش به بهاری می مانست که جان گرفته باشد . من بی اراده به سمت او قدم برداشتم , کاملا بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد . اندکی به او نزدیک شدم . لب هایش با لبخند پرشوری از هم گشوده شد , اما به آهستگی گفت ” ممکن است اجازه دهید عبور کنم ؟ ” بی‌اختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم ودر این حال میس هالیس را دیدم . تقریبا پشت سر آن دختر ایستاده بود زنی حدودا ۴۰ ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود . اندکی چاق بود و مچ پایش نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند
دختر سبز پوش از من دور می شد , من 
احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرارگرفته ام . از طرفی شوق وتمنایی عجیب مرا به سمت آن دختر سبز پوش فرا میخواند و از سوییعلاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنای واقعی کلمه مسحور کرده بود , به ماندن دعوتم می کرد .
او آن جا ایستاده بود با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام و موقر به نظر می رسید وچشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید . دیگر به خود تردید راه ندادم . کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد , از همان لحظه فهمیدم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود , اما چیزی به دست آورده بودم که 
ارزشش حتی از عشق بیشتر بود , دوستی گرانبهایی که می توانستم همیشه به آن افتخار کنم .

به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم . با این .وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم .
من ” جان 
بلانکارد” هستم و شما هم باید دوشیزه می نل باشید . از ملاقات شما بسیار خوشحالم . ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟ چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت: فرزندم من اصلا متوجه نمی‌شوم! ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست . او گفت که این فقط یک امتحان است !
تحسین هوش و ذکاوت میس می نل زیاد سخت نیست !

 

نوشته شده در سه شنبه 29 اسفند 1391برچسب:,ساعت 22:23 توسط ازگند| |

 واقعا چقدر سخت کسی رو که دوستت داری نباشه 

واقعا سخت است کسی رو که با ارزشترین چیزت است فکر کنه (بی ارزش است)

چقدر سخته وقتی یکی اشتباه می کنه !(نمی دونه که همون لحظه بخشیده شده )!اون فکر می کنه به فکر انتقامی 

 

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم

سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به

وضوح حس می کردیم…

می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از

ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه

زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم…

هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…

تا اینکه یه روز

علی نشست رو به رومو

گفت…اگه مشکل از من باشه …تو چی کار می کنی؟…فکر نکردم تا شک کنه که

دوسش ندارم…خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر

تو رو همه چی خط سیاه بکشم…علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس

راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد…

گفتم:تو چی؟گفت:من؟


گفتم:آره…اگه مشکل از من باشه…تو چی کار می کنی؟

برگشت…زل زد به چشام…گفت:تو به عشق من شک داری؟…فرصت جواب ندادو

گفت:من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم…

با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون

هنوزم منو دوس داره…

گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه…

گفت:موافقم…فردا می ریم…

و رفتیم…نمی دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می جوشید…اگه واقعا عیب از من

بود چی؟…سر

خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت

فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم…

طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه…هم من هم اون…هر دو آزمایش دادیم…بهمون

گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره…

یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید…اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره

هردومون دید…با

این حال به همدیگه اطمینان می دادیم

که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس…

بالاخره اون روز رسید…علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشو

می گرفتم…دستام مث بید می لرزید…داخل ازمایشگاه شدم…

علی که اومد خسته بود…اما کنجکاو…ازم پرسید جوابو گرفتی؟

که منم زدم زیر گریه…فهمید که مشکل از منه…اما نمی دونم که تغییر چهره اش از

ناراحتی بود…یا از

خوشحالی…روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می

شد…تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود…بهش

گفتم:علی…تو

چته؟چرا این جوری می کنی…؟

اونم عقده شو خالی کرد گفت:من بچه دوس دارم مهناز…مگه گناهم چیه؟…من

نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم…

دهنم خشک شده بود…چشام پراشک…گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو

دوس داری…گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی…پس چی شد؟

گفت:آره گفتم…اما اشتباه کردم…الان می بینم نمی تونم…نمی کشم…

نخواستم بحثو ادامه بدم…پی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم…و

اتاقو انتخاب کردم…

من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم…تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت می خوام

طلاقت بدم…یا زن بگیرم…نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم…بنابراین از فردا تو واسه

خودت…منم واسه خودم…

دلم شکست…نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش

کرده بودم…حالا به همه چی پا زده…

دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم…برگه جواب ازمایش هنوز توی

جیب مانتوام بود…

درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم…احضاریه

رو برداشتم و از خونه زدم بیرون…

توی نامه نوشت بودم:

علی جان…سلام…

امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی…چون اگه این کارو نکنی خودم

ازت جدا می شم…

می دونی که می تونم…دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی

شه جدا شم…وقتی جواب ازمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه…باور کن اون قدر

برام بی اهمیت بود که حاضر

بودم برگه رو همون جاپاره کنم…

اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه…

توی دادگاه منتظرتم…امضا…مهناز

 

 

نوشته شده در سه شنبه 29 اسفند 1391برچسب:,ساعت 22:14 توسط ازگند| |

 

قراره یه میدون به اسم من بزنن

با تشکر از همه عزیزانی که تو این مدت ما رو دور زدن !

-

هر مردی باید یکروزی ازدواج کنه،چون شادی تنها چیز زندگی نیست !

-

برای مجردها باید مالیات سنگینی مقرر شود

چون این انصاف نیست که بعضیها

شادتر از بقیه زندگی کنند

اسکاروایلد

مردها فرصت بهتری در زندگی نسبت به زنان دارند،یکی بخاطر اینکه دیرتر

ازدواج میکنند و دوم اینکه زودتر میمیرند

اچ.ال.منکن

-

وقتی که یک زوج تازه مزدوج لبخند میزنند،همه میدونند چرا

ولی وقتی یک زوج ده سال پس از ازدواج لبخند میزنند همه حیرانند چرا ؟

---

در تنهایی به چه چیز فکر می کنن؟
دختر: یعنی میشه فوق تخصص پزشکی بگیرم و زحمتام به هدر نره !
.
پسر: یعنی میشه پزشکی دانشگاه تهران قبول شم و اونجا یه دختر پولدار تور کنم و با پول باباش یه بنز آخرین سیستم بگیرمو با رفقا بزنیم بریم کنار دریا! (اینم از معرفتتون 
، پول طرف و بگیرین و با رفقا برین عشق و حال)
.


 


تو خیابون تنها راه میره سرش هم پایینه…
دختر: مهم نیست تو چه رشته ای داره تحصیل می کنه اما تو فکره که در مورد همه رشته ها تقریبا عالم شه !
.
پسر: اگر رشته تحصیلیش تجربی باشه همش داره در مورد ریز به ریز اجزای بدن ملت فکر میکنه !
و اگه ریاضی باشه معادله ان (n) مجهولی رو ذهنی حل می کنه و زمان بندی !


تو مغازه لباس فروشی…
دختر: دنبال زیباترین لباس میگرده که از خریدش راضی باشه قشنگ چرخشو میزنه و بعد خرید میکنه آخرشم از چیزی که خریده چندان راضی نیست چون دنبال بهتریناست و دیدش مثه پسرا کوته نیست که به کم قانع هستن !
.
پسر: لباسای زشت رو سری انتخاب میکنه که سری برسه سر قرار نکنه دیر کنه و طرف بره انقد که یادش میره بقیه پولشو پس بگیره !

وقتی از یکی بدشون بیاد…
دختر: سعی میکنه طرفو نبینه یا بی محلش میکنه !
.
پسر: تمام تلاششو یکنه آبروی طرفو ببره و ضایعش کنه !


وقتی با دوستاش تو خیابون را ه میره (دوستاش هم جنسشن)…
دختر: می چسبن به هم تازه بعضیهاشون هم دست همو می گیرن با صدای آروم غیبت می کنن یا در مورد لوازم آرایش جدیدی که خریدن حرف می زنن یا در مورد درس و فعالیت های علمی بحث میکنن !
.
پسر: با ۲۰ سانت فاصله کنار هم حرکت میکنن و در مورد مسایل بی خود بحث می کنن !

اگه بعد از مدتی هم رو ببینن…
دختر: تا همدیگرو میبینن یه احوالپرسی گرمی میکنن بعدشم آمار بقیه رو از همدیگه میگیرن که از حال دوستای دیگشون با خبر شن (انقد که مهربونن) !
.
پسر: مهم نیست چند وقته هم دیگرو ندیدن فقط با یه سلام و خوبی بعدشم میگن خداحافظ (انقد که بی احساسن) !

وقتی می رن کتابخونه…
دختر: دنبال کتابای باحال میگرده که پر از هیجان باشه و جدیدترین کتابهای علمی که همیشه بروز باشه !
.
پسر: تو لیست کتابا کتابای مثلا علمی رو پیدا میکنن و بعد ریز به ریز مطالعش میکنن و اگه چیزیم ازشون بپرسی مثه بلبل جوابتو میدن !
یا فقط رمان عشقی میخونن که مثلا مخ زدنشون بهتر شه !


وقتی بحث درس و کنکور میاد وسط…
دختر: روزی ۵ ساعت درس میخونه و آخرش یه رشته ی خوب جای خوب قبول میشه و سعی میکنه درس رو به خدمت خودش در بیاره (ماشالاه هوش دخترا زیاده) !
.
پسر: روزی ۲۹ ساعت مطالعه میکنه و آخرشم گند میزنه بعد میگه من میخوام برم سربازی مردو چه به درس و مشق میخوام در خدمت جامعه باشم !

وقتی می خوان ورزش کنن…
دختر: با یه لباس راحت میان پارک یکم تند راه میرن تا هوای پارک رو استشمام کنن بعدشم میرن باشگاه و با تمرین خودشونو ورزیده تر میکنن !
.
پسر: خودشو میکشه که تیپ بزنه بعدش میره تو پارکا ول میچرخه که شاید بتونه مخ یکی این دخترای که صبحا میان ورزش رو بزنه !

وقتی تو خیابون یک ماشین آخرین سیستم و اسپورت می بینن…
دختر: میگه ایول عجب ماشینیه! مبارک صاحبش ۱
.
پسر: با حسرت نگاه میکنه بعد اگه رانندش دختر باشه خودشونو میندازن جلوی ماشین تا شاید فرجی شه !!

!!نتیجه پس مذکر و مونث برای هم ساخته نشده اند!!

 !اخه دلمون شکسته باید دل داشت تا برای هم باشند!

نوشته شده در سه شنبه 29 اسفند 1391برچسب:,ساعت 21:42 توسط ازگند| |

 

نوشته شده در شنبه 25 اسفند 1391برچسب:,ساعت 23:55 توسط ازگند| |

داستان کوتاه (طلاق برنامه ریزی شده !)

با اصرار از شوهرش می‌خواهد که طلاقش دهد.
شوهرش میگوید چرا؟ ما که زندگی‌ خوبی‌ داریم.
از زن اصرار و از شوهر انکار.
در نهایت شوهر با سرسختی زیاد می‌پذیرد، به شرط و شروط ها.
زن مشتاقانه انتظار می‌کشد شرح شروط را.

تمام ۱۳۶۴ سکهٔ بهار آزادی مهریه آت را می‌باید ببخشی .
زن با کمال میل می‌پذیرد.
در دفترخانه مرد رو به زن کرده و میگوید حال که جدا شدیم . لیکن تنها به یک سوالم جواب بده .
زن می‌پذیرد.
“چه چیز باعث شد اصرار بر جدائی داشته باشی‌ و به خاطر آن حاضر شوی قید مهریه ات که با آن دشواری حین بله برون پدر و مادرت به گردنم انداختن را بزنی‌.
زن با لبخندی شیطنت آمیز جواب داد :طاقت شنیدن داری؟
مرد با آرامی گفت :آری .
زن با اعتماد به نفس گفت: ۲ ماه پیش با مردی اشنا شدم که از هر لحاظ نسبت به تو سر بود.از اینجا یک راست میرم محضری که وعده دارم با او ، تا زندگی‌ واقعی در ناز و نعمت را تجربه کنم.
مرد بیچاره هاج و واج رفتن همسر سابقش را به تماشا نشست.
زن از محضر طلاق بیرون آمد و تاکسی گرفت .وقتی‌ به مقصد رسید کیفش را گشود تا کرایه را بپردازد.نامه‌ای در کیفش بود . با تعجب بازش کرد .
خطّ همسر سابقش بود.نوشته بود: ” فکر می‌کردم احمق باشی‌ ولی‌ نه اینقدر.
نامه را با پوزخند پاره کرد و به محضر ازدواجی که با همسر جدیدش وعده کرده بود رفت .منتظر بود که تلفنش زنگ زد.
برق شادی در چشمانش قابل دیدن بود.شمارهٔ همسر جدیدش بود.
تماس را پاسخ گفت: سلام کجایی پس چرا دیر کردی.

پاسخ آنطرف خط تمام عالم را بر سرش ویران کرد.
صدا، صدای همسر سابقش بود که میگفت : باور نکردی؟، گفتم فکر نمیکردم اینقدر احمق
باشی‌.این روزها میتوان با ۱ میلیون تومان مردی ثروتمند کرایه کرد تا مردان گرفتار از شرّ زنان احمق با مهریه‌های سنگینشان نجات یابند !نتیجه زن ها احمق هستند ههههههه

نوشته شده در سه شنبه 22 اسفند 1391برچسب:,ساعت 13:44 توسط ازگند| |

                                       نایت اسکین

 

                         اخرش ما نفهمیدیم تو رو بوسی کردن باید دوتا بوس کنیم یا سه تا

 

لامصب خیلی شرایط سختیه

یهو میخوای سه تا بوس کنی طرفو

اون دو تا بوس میکنه جا خالی میده وسط جمع ضایع میشی

اما ما جالقی هستیم ههههههههههههههههههههههههههههه

نایت اسکین.

.

.

 

.

.

.

 

 

 

 

 

                                             در جوابِ کسی‌ که بهت میگه:

 

                                                       

 

                                                   آدم باش حیوون !

 

                             

                             باید بگی‌ : من آدم باشم تو تنها می مونی!!

..

 

 

.

.

 

                                                .ﺩﺭﺳﺘﻪ الان ﺩﺧﺘﺮﺍ ﭘﺎﺭﮎ ﺩﻭﺑﻞ ﺑﻠﺪ ﻧﯿﺴﺘن

 

                                                           ﺍﻣﺎ ﺩﻭﺭ ﺯﺩﻧــــــــــــــﻮ ﺧﻮﺏ ﺑﻠﺪﻥ

                                                            خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــوب

                                                             

                                                          مهم نیست اینجا جالق است

 

 

 

 

 

 

 

                            نایت اسکین                        نایت اسکین

 

 

 

نایت اسکین
 
اس ام اس عاشقانه
 

 

 

مشترک گرامی !

تاریخ شارژ ارادت ما به شما تا وقتی نفس باقی است اعتباردارد !

” همراه آخر “

.

.

.

هـمه در دنیـا کـسی را دارنــد،بــرای خودشــان

“خــُسـرو” و “شیـــرین” . . . “لیـلی” و “مـَجنــون”

“رامیـن” و “ویـس” . . . “پیــرمــَرد” و “پیرزَن”

“تــو” و “اون” . . .

“مــَن” و “تــَنهـآیی . . .”

.

.

.

قرعه کشی تمام شد

تو به اسم دیگری درآمدی

تقدیر جای خود

اما لااقل اسم مرا هم در کیسه ات می انداختی . . .

.

.

.

آب رسانا نیست

وگرنه زیر باران

به تو رسیده بودم  . . .

.

.

.

از تـــــمام دنیـــــــــا

شانــه ای مــی خواهـم برای ســـرم ،

و ســــری بـــــــرای شــــــــــانــ ـــه ام !

کســی خستــــه نیسـتـــ از این بالــش هــای پَـــری ؟!

.

.

.

نمی دانم آلزایمر بودی یا عشق !

از روزی که مبتلایت شدم

خود را از یاد بردم . . .

.

.

.

قلبم درد میگیرد و

من لبخـــــند میزنم

یادگــــــار توست . . .

.

.

.

گاهی اوقات بی قانونی ؛ عجیب بیداد می کند در عاشقی

یکی دور می زند …!!

اما دیگری جریمه میشود و تاوان میپردازد …!!

.

.

.

بهار من مرا بگذار و بگذر

رهایم کن برو دلدار و بگذر

من عادت می کنم اینجا به غمها

مرا پر کن از این اجبار و بگذر

نایت اسکین

 

 

 

نوشته شده در شنبه 12 اسفند 1391برچسب:,ساعت 13:2 توسط ازگند| |

      13ترینم 

 

 

 

 

 

 

         قرار 14بشم با تو

       بر نا رفیقان شرم باد خودش می دونه ......سکوت می کنم 

 

دلم دوباره هوای تو داره چشمای خیسم واسه دیدنت بی قراره!

                                * گله عشق*

  

آتشی زد شب هجرم به دل و جان که مپرس

آن چنان سوختم از آتش هجران که مپرس

گله ئی کردم و از یک گله بیگانه شدی

آشنایا گله دارم ز تو چندان که مپرس

مسند مصر ترا ای مه کنعان که مرا

ناله هائی است در این کلبه احزان که مپرس

سرونازا گرم اینگونه کشی پای از سر

منت آنگونه شوم دست به دامان که مپرس

گوهر عشق که دریا همه ساحل بنمود

آخرم داد چنان تخته به طوفان که مپرس

عقل خوش گفت چو در پوست نمیگنجیدم

که دلی بشکند آن پسته خندان که مپرس

بوسه بر لعل لبت باد حلال خط سبز

که پلی بسته به سر چشمه حیوان که مپرس

این که پرواز گرفته است همای شوقم

به هواداری سرویست خرامان که مپرس

دفتر عشق که سر خط همه شوق است وامید

آیتی خواندمش از یاس به پایان که مپرس

شهریارا دل از این سلسله مویان برگیر

که چنانچم من از این جمع پریشان که مپرس

 

            تو جلسه خواستگاری

                        مادر پسر: دیگه جونم براتون بگه آقا دوماد یه پراید هم ثبت نام کرده!    

نوشته شده در شنبه 12 اسفند 1391برچسب:,ساعت 1:29 توسط ازگند| |

 ۱- راز آرامش درون خویشنداری است. انرژیهای خود را پراکنده نکن. آنها را تحت نظر داشته باش و به طرز مفیدی هدایت کن.
۲- راز آرامش درون در این است که هرکاری را با حواس جمع و علاقه انجام دهی.
۳- راز آرامش درون در زمان حال زندگی کردن است گذشته و آینده را در چرخه ذهنی ابدیت رها کن.
۴- راز آرامش درون در آسایش درون است. 
آسایش جسمانی ، عاطفی ، ذهنی و سپس معنوی است.
۵- راز آرامش درون در دل 
نبستن است. این را بدان که در حقیقت هیچ چیز و هیچ کس به تو تعلق ندارد.
۶- راز آرامش درون در شادی است. افکار شادی آفرین را آگاهانه حفظ کن

.....

       

 

                                                    داستان جالب


مورچه ای در پی جمع کردن دانه های جو از راهی می گذشت

و نزدیک کندوی عسل رسید. از بوی عسل دهانش آب افتاد

ولی کندو بر بالای سنگی قرار داشت و هر چه سعی کرد

از دیواره سنگی بالا رود و به کندو برسد نشد.

دست و پایش لیز می خورد و می افتاد…

هوس عسل او را به صدا درآورد و فریاد زد:

ای مردم، من عسل می خواهم، اگر یک جوانمرد پیدا شود

و مرا به کندوی عسل برساند یک «جو» به او پاداش می دهم.

یک مورچه بالدار در هوا پرواز می کرد. صدای مورچه را شنید و به او گفت:

مبادا بروی … کندو خیلی خطر دارد!

مورچه گفت: بی خیالش باش، من می دانم که چه باید کرد…!

بالدار گفت:آنجا نیش زنبور است.

مورچه گفت:من از زنبور نمی ترسم، من عسل می خواهم.

بالدار گفت:عسل چسبناک است، دست و پایت گیر می کند.

مورچه گفت:اگر دست و پاگیر می کرد هیچ کس عسل نمی خورد!!!

 

بالدار گفت:خودت می دانی، ولی بیا و از من بشنو و از این هوس دست بردار،

من بالدارم، سالدارم و تجربه دارم، به کندو رفتن برایت گران تمام می شود

و ممکن است خودت را به دردسر بیندازی…

مورچه گفت:اگر می توانی مزدت را بگیر و مرا برسان،

اگر هم نمی توانی جوش زیادی نزن.

من بزرگتر لازم ندارم و از کسی که نصیحت می کند خوشم نمی آید!

بالدار گفت:ممکن است کسی پیدا شود و ترا برساند

ولی من صلاح نمی دانم و در کاری که عاقبتش خوب نیست کمک نمی کنم.

مورچه گفت: پس بیهوده خودت را خسته نکن.

من امروز به هر قیمتی شده به کندو خواهم رفت.

بالدار رفت و مورچه دوباره داد کشید:

یک جوانمرد می خواهم که مرا به کندو برساند و یک جو پاداش بگیرد.

مگسی سر رسید و گفت:

بیچاره مورچه! عسل می خواهی و حق داری، من تو را به آرزویت می رسانم…

مورچه گفت: آفرین، خدا عمرت بدهد. تو را می گویند حیوان خیرخواه!!!

مگس مورچه را از زمین بلند کرد و او را دم کندو گذاشت و رفت…

مورچه خیلی خوشحال شد و گفت: به به، چه سعادتی، چه کندویی، چه بویی،

چه عسلی، چه مزه یی، خوشبختی از این بالاتر نمی شود،

چقدر مورچه ها بدبختند که جو و گندم جمع می کنند

و هیچ وقت به کندوی عسل نمی آیند…!

مورچه قدری از اینجا و آنجا عسل را چشید و هی پیش رفت

تا رسید به میان حوضچه عسل،

و یک وقت دید که دست و پایش به عسل چسبیده و دیگر نمی تواند از جایش حرکت کند…

 

 

مور را چون با عسل افتاد کار  / دست و پایش در عسل شد استوار

از تپیدن سست شد پیوند او  / دست و پا زد، سخت تر شد بند او

هرچه برای نجات خود کوشش کرد نتیجه نداشت. آن وقت فریاد زد:

عجب گیری افتادم، بدبختی از این بدتر نمی شود، ای مردم، مرا نجات بدهید.

اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا از این کندو بیرون ببرد دو جو به او پاداش می دهم !!!

گر جوی دادم دو جو اکنون دهم  /  تا از این درماندگی بیرون جهم

 

مورچه بالدار از سفر برمی گشت، دلش به حال او سوخت و او را نجات داد و گفت:

نمی خواهم تو را سرزنش کنم اما هوسهای زیادی مایه گرفتاری است…

این بار بختت بلند بود که من سر رسیدم ولی بعد از این مواظب باش

پیش از گرفتاری نصیحت گوش کنی و از مگس کمک نگیری.

مگس همدرد مورچه نیست و نمی تواند دوست خیرخواه او باشد…

 
نوشته شده در پنج شنبه 3 اسفند 1391برچسب:,ساعت 14:35 توسط ازگند| |

 ای عزیز جان من!

من برای مرگ خود یک بهانه می‌خواهم … یک بهانه پوچ عاشقانه می‌خواهم!

از غمی که می‌دانی با تو بودنم مرگ است وبي تو  بودنم هرگز!

گر بهانه این باشد، من بهانه می‌گیرم …

عاشقانه می‌میرم!

.

.

.عشق مثله پنیر میمونه،

زیادش آدمو خنگ میکنه،

نرمالش فقط تا یک ساعت آدمو سیر نگه میداره،

هیچ کس هم بدونه پنیر نمرده . . .

..

..

..

...

...

...بس همین بود روزگار

 

نوشته شده در پنج شنبه 3 اسفند 1391برچسب:,ساعت 14:11 توسط ازگند| |

 این شب ها

چشم های من خسته است
گاهی اشک
گاهی انتظار...

این سهم چشم های من است.

 مترسکناز می کند

کلاغ ها فریاد می زنند
و من سکوت می کنم....
سكوت...

این مزرعه ی زندگی من است
خشک و بی نشان!

نوشته شده در پنج شنبه 3 اسفند 1391برچسب:,ساعت 14:8 توسط ازگند| |

 پرسید : چرا ناراحتی ؟

گفتم : چون از بد روزگار به پست آدم  نا سپاسی خوردم .

گفت : نگران نباش ، مسیر رو درست اومدی ، اینجا دنیاست

 مگر نشنیدی که : " دنیا همیشه جائیه که نجیب و نانجیب به هم می خورن "

 قرار به موندن نیست

 

نه برای تو و نه حتی برای اون !

 غصه نخور ... 

نوشته شده در پنج شنبه 2 آذر 1391برچسب:,ساعت 11:43 توسط ازگند| |

 وقتی که هم تنهایی باشه و هم قحطی وفا ...

نوشته شده در پنج شنبه 2 آذر 1391برچسب:,ساعت 11:40 توسط ازگند| |

       کمک کن 

نوشته شده در سه شنبه 7 شهريور 1391برچسب:,ساعت 23:10 توسط ازگند| |

    تو دل منو شکستی و لی من دل تو رو نمی شکنم

  چون یک دل شکسته بهتر از دو دل شکسته است . . .

 

نوشته شده در یک شنبه 5 شهريور 1391برچسب:,ساعت 1:46 توسط ازگند| |

 زن وشوهری بیش از ۶۰ سال با یکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز با هم صحبت می کردند و هیچ چیز را از یکدیگر مخفی نمیکردند مگر یک چیز:یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و در مورد آن هم چیزی نپرسد.در همه ی این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود و در مورد جعبه فکر نمی کرد. اما بالاخره یکروز پیرزن به بستر بیماری 

افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند.

 

بهارم رفتی باشه ....

 

 

در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع رجوع می کردند پیرمرد جعبه کفش را از بالای کمد آورد و نزد همسرش برد. پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده که همه چیز را در مورد آن جعبه به شوهرش بگوید. واز او خواست تا در جعه را باز کند. وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی و دسته ای پول بالغ بر ۹۵هزار دلار پیدا کرد. پیرمرد در این باره ازهمسرش سوال کرد.

پیرزن گفت:”هنگامی که ما قول و قرار ازدواج گذاشتیم مادر بزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید. او به من گفت که هر وقت از دست تو عصبانی شدم باید ساکت بمانم و یک عروسک ببافم.”

پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت. تمام سعی خود را به کار برد تا اشک هایش سرازیر نشود. فقط دو عروسک در جعبه بودند. پس همسرش فقط دو بار در طول تمام این سا های زندگی و عشق از او رنجیده بود. از این بابت در دلش شادمان شد.

سپس به همسرش رو کرد و گفت:”عزیزم

، خوب، این در مورد عروسک ها بود. ولی در مورد این همه پول چطور؟ اینها از کجا آمده؟”

پیرزن در پاسخ گفت: ” آه عزیزم، این پولی است که از فروش عروسک ها بدست آورده ام.”

نوشته شده در یک شنبه 5 شهريور 1391برچسب:,ساعت 1:34 توسط ازگند| |

 

کرگدن جوان، تنهایی توی جنگل می رفت…

دم جنبانکی که همان اطراف پرواز می کرد، او را دید و از او پرسید که چرا تنهاست ؟!

کرگدن گفت: همه کرگدن ها تنها هستند.

دم جنبانک گفت: یعنی تو یک دوست هم نداری؟

کرگدن پرسید: دوست یعنی چی؟

دم جنبانک گفت: دوست، یعنی کسی که با تو بیاید، دوستت داشته باشد و به تو کمک بکند.

کرگدن گفت: ولی من که کمک نمی خواهم.

ezgnd              بهار

 

دم جنبانک گفت: اما باید یک چیزی باشد، مثلاً لابد پشت تو می خارد، لای چین های پوستت پر از حشره های ریز است. یکی باید پشت تو را بخاراند، یکی باید حشره های پوستت را بردارد.

کرگدن گفت: اما من نمی توانم با کسی دوست بشوم. پوست من خیلی کلفت و صورتم زشت است. همه به من می گویند پوست کلفت.

دم جنبانک گفت: اما دوست عزیز، دوست داشتن به قلب مربوط می شود نه به پوست.

کرگدن گفت: قلب؟ قلب دیگر چیست؟ من فقط پوست دارم و شاخ.

دم جنبانک گفت: این که امکان ندارد، همه قلب دارند.

کرگدن گفت: کو؟ کجاست؟ من که قلب خودم را نمی بینم!

دم جنبانک گفت: خب، چون از قلبت استفاده نمی کنی، آن را نمی بینی؛ ولی من مطمئنم که زیر این پوست کلفت یک قلب نازک داری.

کرگدن گفت: نه، من قلب نازک ندارم، من حتماً یک قلب کلفت دارم !

دم جنبانک گفت: نه، تو یک قلب نازک داری. چون به جای این که دم جنبانک را بترسانی، به جای این که

لگدش کنی، به جای این که دهن گنده ات را باز کنی و آن را بخوری، داری با او حرف می زنی…

 

کرگدن گفت: خب، این یعنی چی؟

دم جنبانک گفت: وقتی که یک کرگدن پوست کلفت، یک قلب نازک دارد یعنی چی؟! یعنی این که می

تواند دوست داشته باشد، می تواند عاشق بشود.

 

کرگدن گفت: اینها که می گویی یعنی چی؟

دم جنبانک گفت: یعنی … بگذار روی پوست کلفت قشنگت بنشینم، بگذار…

کرگدن چیزی نگفت. یعنی داشت دنبال یک جمله ی مناسب می گشت. فکر کرد بهتر است همان اولین جمله اش را بگوید. اما دم جنبانک پشت کرگدن نشسته بود و داشت پشتش را می خاراند.

داشت حشره های ریز لای چین های پوستش را با نوک ظریفش برمی داشت. کرگدن احساس کرد چقدر خوشش می آید… اما نمی دانست دقیقاً از چی خوشش می آید ؟!

کرگدن گفت: اسم این دوست داشتن است؟ اسم این که من دلم می خواهد تو روی پشت من بمانی و مزاحم های کوچولوی پشتم را بخوری؟

دم جنبانک گفت: نه اسم این نیاز است، من دارم به تو کمک می کنم و تو از اینکه نیازت برطرف می شود

احساس خوبی داری، یعنی احساس رضایت می کنی. اما دوست داشتن از این مهمتر است.

 

کرگدن نفهمید که دم جنبانک چه می گوید اما فکر کرد لابد درست می گوید.

روزها گذشت، روزها، هفته ها و ماه ها، و دم جنبانک هر روز می آمد و پشت کرگدن می نشست، هر روز پشتش را می خاراند و هر روز حشره های کوچک را از لای پوست کلفتش بر می‌داشت و می خورد، و کرگدن هر روز احساس خوبی داشت.

یک روز کرگدن به دم جنبانک گفت: به نظر تو این موضوع که کرگدنی از این که دم جنبانکی پشتش را می خاراند و حشره های پوستش را می خورد احساس خوبی دارد، برای یک کرگدن کافی است؟

دم جنبانک گفت: نه، کافی نیست.

کرگدن گفت : بله، کافی نیست. چون من حس می کنم چیزهای دیگری هم هست که من احساس خوبی نسبت به آنها داشته باشم. راستش من می خواهم تو را تماشا کنم.

دم جنبانک چرخی زد و پرواز کرد، چرخی زد و آواز خواند، جلوی چشم های کرگدن. کرگدن تماشا کرد و تماشا کرد و تماشا کرد… اما سیر نشد.

کرگدن می خواست همین طور تماشا کند. کرگدن با خودش فکر کرد این صحنه قشنگ ترین صحنه ی دنیاست و این دم جنبانک قشنگ ترین دم جنبانک دنیا و او خوشبخت ترین کرگدن روی زمین. وقتی که کرگدن به اینجا رسید، احساس کرد که یک چیز نازک از چشمش افتاد.

کرگدن ترسید و گفت: دم جنبانک، دم جنبانک عزیزم، من قلبم را دیدم، همان قلب نازکم را که می گفتی. اما قلبم از چشمم افتاد، حالا چکار کنم؟

دم جنبانک برگشت و اشک های کرگدن را دید. آمد و روی سر او نشست و گفت : غصه نخور دوست عزیز، تو یک عالم از این قلبهای نازک داری.

کرگدن گفت: اینکه کرگدنی دوست دارد دم جنبانکی را تماشا کند و وقتی تماشایش می کند، قلبش از چشمش می افتد یعنی چی؟!!

 

دم جنبانک چرخی زد و گفت: یعنی این که کرگدن ها هم عاشق می شوند.

 

کرگدن گفت: عاشق یعنی چی؟

دم جنبانک گفت: یعنی کسی که قلبش از چشمهایش می چکد. کرگدن باز هم منظور دم جنبانک را نفهمید، اما دوست داشت دم جنبانک باز حرف بزند، باز پرواز کند و او باز هم تماشایش کند و باز قلبش از چشمهایش بیفتد …

کرگدن فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشم هایش بریزد، یک روز حتماً قلبش تمام می شود. آن وقت لبخندی زد و با خودش گفت:

من که اصلاً قلب نداشتم! حالا که دم جنبانک به من قلب داد، چه عیبی دارد، بگذار تمام قلبم برای او بریزد …!

نوشته شده در یک شنبه 5 شهريور 1391برچسب:,ساعت 1:23 توسط ازگند| |

Click here to enlarge 

Click here to enlarge

 

زتو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران

رفتم از کوی تو لیکن عقب سر نگران

ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی

تو بمان و دگران وای به حال دگران . . .

Click here to enlarge

در این نبرد اگر کسی پیروز شد ما را خبر کند؟(عشق)

 

 

نوشته شده در یک شنبه 5 شهريور 1391برچسب:,ساعت 1:19 توسط ازگند| |

 این منم ! نه زیبایم ، نه مهـربان....نه عـاشق و نه محتاج نگاهی...!

فراری از دختران آهن پرست و پسران مانکن پرست و برای تویی که چهره های رنگ شده را می پرستی نه

سیرت آدمی را ؛ هیچ نـــــــــدارم !

راهت را بگیــر و بـــــرو ، حوالی من توقـفــــــــ ممنــــــــــــوع است ...!!!

Click here to enlarge       

.

.

.

تو روزگار رفته ببین چی سهم ما شد

از عاشقی تباهی

از زندگی مصیبت

از دوستی شکستو

از سادگی خیانت . . .

    .

.

.

با تو بودن خیلی وقته که گذشته بی تو بودن مثل مهر سرنوشتهحالا اســـــــــم تو را هی زمزمه کردن

واسه من نه تو میشه نه فرقی داره . . . 

 

 

 

 

نوشته شده در یک شنبه 5 شهريور 1391برچسب:,ساعت 1:10 توسط ازگند| |

 دوست داشتن گناه نیست

 

 

 

داستان پسرک شیطون

مردی مشغول تمیز کردن ماشین نوی خودش بود.ناگهان پسر ۴ ساله اش سنگی برداشت وبا آن چند خط روی بدنه ماشین کشید.مرد با عصبانیت دست پسرش را گرفت و چندین بار به آن ضربه زد. او بدون اینکه متوجه باشد، با آچار فرانسه ای که دردستش داشت، این کار را می کرد!

در بیمارستان، پسرک به دلیل شکستگی های متعدد، انگشتانش را ازدست داد. وقتی پسرک پدرش را دید …

با نگاهی دردناک پرسید: بابا!! کی انگشتانم دوباره رشد میکنند؟ مرد بسیار غمگین شد و هیچ سخنی بر زبان نیاورد..

او به سمت ماشینش برگشت و از روی عصبانیت چندین بار با لگد به آن ضربه زد. در حالی که ازکرده خود بسیار ناراحت و پشیمان
بود، به خط هایی که پسرش کشیده بود نگاه کرد. پسرش نوشته بود:
تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

««

 دوستت دارم بابایی»»

…..

…..

روز بعـــــد آن مــــــــرد خودکشـــــــــــی کــــــرد!!

 


تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.netتصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.netتصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.netتصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.netتصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.netتصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.netتصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.netتصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.netتصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.netتصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.netتصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.netتصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.netتصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.netتصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.netتصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.netتصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.netتصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.netتصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.netتصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.netتصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.netتصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.netتصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.netتصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

 

داستان زیبا و آموزنده ” آرزوی دانه ”

 

دانه کوچک بود و کسی او را نمی‌دید. سال‌های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود.
دانه دلش می‌خواست به چشم بیاید، اما 
نمی‌دانست چگونه. گاهی سوار باد می‌شد و از جلوی چشمها می‌گذشت. گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها می‌انداخت و گاهی فریاد می‌زد و می‌گفت:

“من هستم، من اینجا هستم، تماشایم کنید .”
اما هیچکس جز پرنده‌ها‌یی که قصد خوردنش را داشتند یا حشره‌هایی که به چشم آذوقه زمستان به او نگاه می‌کردند، به او توجهی نمی‌کرد.
دانه خسته بود از این زندگی؛ از این‌ همه گم‌ بودن و کوچکی خسته بود. یک روز رو به خدا کرد و گفت:
“نه، این رسمش نیست. من به چشم 
هیچ‌کس نمی‌آیم. کاشکی کمی بزرگتر، کمی بزرگترمرا می‌آفریدی.”

خدا گفت:
“اما عزیز کوچکم! تو 
بزرگی، بزرگتر از آنچه فکر می‌کنی. حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ‌شدن ندادی. رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده‌ای. راستی یادت باشد تا وقتی که می‌خواهی به چشم بیایی، دیده نمی‌شوی. خودت را از چشم‌ها پنهان کن تا دیده شوی.”

دانه کوچک معنی حرف‌های خدا را خوب نفهمید، اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد.تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

سال‌ها بعد دانه کوچک، سپیداری بلند و با شکوه بود که هیچکس نمی‌توانست ندیده‌اش بگیرد. سپیداری که به چشم همه می‌آمد.

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net     

داستان زیبای “  اثر خشم “


یکی بود یکی نبود، یک بچه کوچیک بداخلاقی بود. پدرش به او یک کیسه پر از میخ و
یک چکش داد و گفت هر وقت عصبانی شدی، یک میخ به دیوار روبرو بکوب.

روز اول …..

پسرک مجبور شد ۳۷ میخ به دیوار روبرو بکوبد. در روزها و هفته ها ی بعد
که پسرک توانست خلق و خوی خود را کنترل کند و کمتر عصبانی شود، تعداد میخهایی
که به دیوار کوفته بود رفته رفته کمتر شد.. پسرک متوجه شد که آسانتر آنست که

عصبانی شدن خودش را کنترل کند تا آنکه میخها را در دیوار سخت بکوبد.

بالأخره به این ترتیب روزی رسید که پسرک دیگر عادت عصبانی شدن را ترک کرده بود
و موضوع را به پدرش یادآوری کرد. پدر به او پیشنهاد کرد که حالا به ازاء هر
روزی که 
عصبانی نشود، یکی از میخهایی را که در طول مدت گذشته به دیوار کوبیده تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net 
بوده است را از دیوار بیرون بکشد.

روزها گذشت تا بالأخره یک روز پسر جوان به پدرش روکرد و گفت همه میخها را از
دیوار درآورده است. پدر، دست پسرش را گرفت و به آن طرف دیواری که میخها بر روی
آن کوبیده شده و سپس درآورده بود، برد.

پدر رو به پسر کرد و گفت: « دستت درد نکند، کار خوبی انجام دادی ولی به
سوراخهایی که در دیوار به وجود آورده ای نگاه کن !! این دیوار دیگر هیچوقت
دیوار قبلی نخواهد بود.

پسرم وقتی تو در حال عصبانیت چیزی را می گوئی مانند میخی است که بر دیوار دل
طرف مقابل می کوبی. تو می توانی چاقوئی را به شخصی بزنی و آن را درآوری، مهم
نیست تو چند مرتبه به شخص روبرو خواهی گفت 
معذرت می خواهم که آن کار را کرده
ام، زخم چاقو کماکان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند. یک زخم فیزکی به همان بدی یک
زخم شفاهی است.

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net    

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 12 مرداد 1391برچسب:,ساعت 1:52 توسط ازگند| |

 

 

 

زن نصف شب از خواب بیدار شد و دید که شوهرش در رختخواب نیست و به دنبال او گشت.

شوهرش را در حالی که توی آشپزخانه نشسته بود و به دیوار زل زده بود و در فکری عمیق فرو رفته بود و اشک‌هایش راپاک می‌‌کرد و فنجانی قهوه‌ می‌‌نوشید پیدا کرد …در حالی‌ که داخل آشپزخانه می‌‌شد پرسید: چی‌ شده عزیزم که این موقع

شب اینجا نشستی؟!شوهرش نگاهش را از دیوار برداشت و گفت: هیچی‌ فقط اون وقتها رو به یاد میارم، ۲۰

سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات کرده بودیم. یادته؟!زن که حسابی‌ تحت تاثیر قرار گرفته بود،

چشم‌هایش پر از اشک شد و گفت: آره یادمه.شوهرش ادامه داد: یادته پدرت که فکر می‌کردیم مسافرته ما رو توی

اتاقت غافلگیر کرد؟! زن در حالی‌ که روی صندلی‌ کنار شوهرش می‌نشست گفت: آره یادمه، انگار دیروز بود!

مرد بغضش را قورت داد و ادامه داد: یادته پدرت تفنگ رو به سمت من نشونه گرفت و گفت: یا با دختر من ازدواج می‌کنی‌

یا ۲۰ سال می‌‌فرستمت زندان آب خنک بخوری؟!زن گفت : آره عزیزم اون هم یادمه و یک ساعت بعدش که رفتیم محضر و…!

مرد نتوانست جلوی گریه‌اش را بگیرد و گفت: اگه رفته بودم زندان امروز آزاد می‌شدم !!!

 

نوشته شده در پنج شنبه 12 مرداد 1391برچسب:,ساعت 1:33 توسط ازگند| |

     گاهی که میرسم به تَهِ تَه ِخط گرفتاریهام

                       همونجا که حرفی نمی مونه جز شکایت کردن
                 
                   چشمامـو میبندم و به بعضی آدمـهـای دیگر فکــر میکنم ...

                        
      به  آدماے گرفـــتار تر، مـــریض تر، تنـــهاتر ...

                      
 خدایا شکــــرت ...


نوشته شده در چهار شنبه 31 خرداد 1391برچسب:,ساعت 23:35 توسط ازگند| |

                                        مانند درخت مهربان می شوی و بی آزار ...

                                  اگر یکی از چشمانت به تنومندی و برگ و بارت باشد و به بهار

 و چشم دیگرت به هیزم شکن و خزانی که از آن فراری نیست ... 

نوشته شده در چهار شنبه 31 خرداد 1391برچسب:,ساعت 23:33 توسط ازگند| |

           

می خواهم برگردم به روزهای کودکی                   

             آن زمان ها که : پدر تنها قهرمان بود .

                            عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد

                                                   بالاترین نــقطه ى زمین، شــانه های پـدر بــود ...

بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادر های خودم بودند .

                             تنــها دردم، زانو های زخمـی ام بودند.

                                                   تنـها چیزی که میشکست، اسباب بـازیهایم بـود

 و معنای خداحافـظ، تا فردا بود ... !

          


نوشته شده در چهار شنبه 31 خرداد 1391برچسب:,ساعت 23:28 توسط ازگند| |

 

 

اين شعر را برای تو ميگويم:

                                                                     در يک غروب تشنهء تابستان

در نيمه های اين ره شوم آغاز

                                                                     در کهنه گور اين غم بی پايان

 

بگذار سایهء من سرگردان

                                                                      از سایهء تو، دور و جدا باشد

روزی به هم رسیم که گر باشد

                                                                      کس بین ما،نه غیر خدا باشد

 

با اين گروه زاهد ظاهر ساز

                                                                        دانم که اين جدال نه آسانست

شهر من وتو، طفلک شيرينم

                                                                            ديريست کاشانه شيطانست

دوست دارم صدات كنم، تو هم منو نگا كني

                                                         من تو رو نگات كنم , تو هم منو صدا  كني      

قربون چشمات برم , از راه دوري اومدم

                                                             جاي دوري نميره ، اگه به من نگا كني

دل من زندونيه , تويي كه تنها ميتوني  

                                                                     قفس واكني و پرنده رو رها كني

ميشه كنج حرمت گوشه قلب من باشه

                                                               ميشه قلب منو مثل گنبدت طلا كني

 

تو سرت شلوغه زير دستيات فراونند

                                                        از خدا ميخوام, كمي نيگا به زير پات كني

تو غريبي و منم غريبم , اما...

                                               چي ميشه دل اين غريبه رو با خودت آشنا كني

دوست دارم تو ايونِ آينه ات از صبخ تا غروب

                                                             من با تو صفا كنم , توهم منو دعا كني

به وفاي كفتراي حرمت

                                              من ميخوام كفتري باشم ,كه تنها تو منو هوا كني

دلمو گره زدم به پنجره ات دارم ميرم

دوست دارم تا من ميام, زود گره ها رو واكني

                                                      صد هزار دفعه هم شده پاي ضريح زار ميزنم

تا يه بار دلت بسوزه, دردامو دوا كني

 

تو سرت شلوغه زير دستيات فراونند

                                                             از خدا ميخوام, كمي نيگا به زير پات كني

تو غريبي و منم غريبم , اما...

                                                     چي ميشه دل اين غريبه رو با خودت آشنا كني

دوست دارم تو ايونِ آينه ات از صبخ تا غروب

                                                                   من با تو صفا كنم , توهم منو دعا كني

به وفاي كفتراي حرمت

                                                   من ميخوام كفتري باشم ,كه تنها تو منو هوا كني

دلمو گره زدم به پنجره ات دارم ميرم

                                                         دوست دارم تا من ميام, زود گره ها رو واكني

صد هزار دفعه هم شده پاي ضريح زار ميزنم

                                  تا يه بار دلت بسوزه, دردامو دوا كني

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:,ساعت 12:11 توسط ازگند| |

 

تو از حالم خبر داری که با یاد تو درگیرم
چی از تنهایی میدونی که از تنهایی دلگیرم
تو میگی عاشقش هستی نمیشه باورم دیگه
چون از چشمات اینو خوندم داره لبهات دروغ میگه
نده دست فراموشی نگو از یاد تو میرم 
تو که نیستی کنار من دارم از غصه میمیرم 
یه احساسی به من میگه هنوزم تو دوسم داری 
به هرحالی که خوش باشی بازم تو منو کم داری

هنوزم خاطره هامون آرومم نمیزاره 
رفتی نگفتی اشک چشام میباره 
خاطره هامون آرومم نمیزاره 
رفتی نگفتی اشک چشام میباره 
آره میباره آره میبــــــــــــــــاره ........


بیا برگرد نرو بی من که من بی تو نمیتونم
بدون گرمی دستات نمیتونم نمیمونم
بیا برگرد نرو بی من که چشمام پر شد از بارون 
بیا پیشم همین روزا یواش و کم کم و آروم 
یواش و کم کم و آروم ...........
هنوزم خاطره هامون آرومم نمیزاره 
رفتی نگفتی اشک چشام میباره 
خاطره هامون آرومم نمیزاره 
رفتی نگفتی اشک چشام میباره 

آره میباره آره میبــــــــــــــــاره ........

نوشته شده در چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:,ساعت 12:2 توسط ازگند| |


Power By: LoxBlog.Com

منبع کدهای زیباسازی

جاوا اسكریپت